۱۵ اردیبهشت، ۱۳۸۴



...اين عنوان این ماجرا يا داستان کوتاهيه که اینجا پيدا کردم:
einhornin . کاری به واقعی بودن يا نبودنش ندارم، ولی به عنوان يک داستان کوتاه ، از خوندنش لذت بردم، به نظر شما اين يک ماده خام ادبی خيلی خوب نمی تونه باشه؟...

صدای او را تا به حال نشنيده ام، و به او هم اجازه نداده ام صدای من را بشنود. روزی که برای بار اول متوجه او شدم، در کلاس کنار من نشسته بود. روی تکه کاغذی ، چيزی در مورد استاد نوشت، و منهم جواب نوشتم. چندين بار تا آخر کلاس اين نوشتار رد و بدل شد، و آخر کلاس با لبخندی از هم خداحافظی کرديم، بدون کلمه ای حرف. روز بعد باز کنار هم نشستيم و به محض اينکه استاد وارد شد، ما هم شروع کرديم به نوشتن. هر چه بيشتر می نوشتيم، بيشتر از اينکار خوشمان مي آمد. بعد از آن هميشه در کلاس کنار هم می نشستيم. کم کم موضوع نوشته هايمان از اتتقاد از استاد فراتر رفت و راجع به هر چيز ممکنی می نوشتيم. ساعتهای استراحت را هم در کنار هم مي نشستيم، باز هم بدون اينکه کلمه ای حرف بزنيم. اوایل اين کار مشکل بود، ولی کم کم ديگر به حرف زدن احتياجی نداشتيم. کالج و دانشگاه را با هم گذرانديم، می دانستيم که در اين صورت هميشه سر کلاس يک همراه برای نقد استاد داريم. در اين زمان ياد گرفتيم که از کلمات کمتر استفاده کنيم. با ايما و اشاره ، نقاشي، کتاب، و موسيقی می توانستيم خيلی خوب با هم ارتباط برقرار کنيم. فقط سر کلاس مجبور بودیم که باز هم بنويسيم. با هم به سينما و تئاتر می رفتيم، گاهی هم به طبيعت يا مسافرت. با هم موزيک گوش می کرديم، بدون اينکه خود با آن همصدا شويم. ارتباط ما چيزی کم نداشت، به طرز عجيبی بدون استفاده مستقيم از لغتها، راحت همديگر را می فهميديم. تنها صدايی که اجازه داشتيم از يکديگر بشنويم صدای خنده مان بود، خنده بلند ، بدون فکر و بدون دغدغه. برای اينکه مجبور نشويم در برابر هم حرف بزنيم، هيچوقت به ديدار خانواده هايمان نمی رفتيم. SMS يک تکنولوژی بسيار عالی بود که به وسيله آن ، احتياج به تلفن هم احساس نمی شد و به اين ترتيب، اين وضع توانست ادامه پيدا کند.

زمان به طرز غير قابل باوری می گذشت و حقيقت دنيای اطراف ،خود را به نمايش می گذاشت، عريان، بدون آرايش ، بدون ماسک؛ پدرم مرد. و من متعجب بودم که هميشه چقدر کم به او توجه کرده بودم. ما هميشه برای همديگر وقت کم مي آورديم، اما همچنان همديگررا بيش از هر دختر و پدر ديگری ، عميقا دوست داشتيم. گاهی صدای او را در مغز خود می شنوم يا صورت او را در دستهايم می بينم. ديگر ميلی به دوستان يا مهماني رفتن نداشتم. شغلی پيدا کردم. با مادر و برادرهايم خيلی کم حرف می زدم و شبها ساعتها در رختخواب بيدار بودم. در این روزها او برای اولین بار به دیدار خانواده ما آمد ، در واقع به دیدن من و مادرم. برادر بزرگترم ازدواج کرده بود و برادر کوچکترم در شهری دیگر درس می خواند. اول فکر کردم با اینکار سعی خواهد کرد من را به حرف بیاورد...هرگز سکوت او را به سنگینی آنروز ندیده بودم. او بخشی از سوگواری ما شد. مادرم او را خیلی دوست داشت. به مادرم گفته بود که ما اجازه شنیدن صدای همدیگر را نداریم. بعد از آن، مرتب به ما سر میزد، گاهی وقتی هم که من خانه نبودم، و گاهی هم شب خانه ما می ماند. آن زمان او بخش مذکر خانواده ما شده بود. گاهی فکر می کردم مادرم به او خیلی بیشتر احتیاج داشت تا به من، و همان زمان بود که مرتکب اشتباه بزرگی شدم.

در بهار باید به خاطر کارم به شهر دیگری می رفتم. از من خواست که بمانم. گفتم نمی توانم شانسم را از دست بدهم. گفت می تواند قول بدهد که برای پیدا کردن شانسهای دیگر به من کمک کند. گفت که می توانم سالهای بعد برای کار یا زندگی به شهری دیگر بروم و مادرم به من بیشتر از پول احتیاج دارد. حس می کردم چیزی را از من پنهان می کند. اول این مرا ترساند؛ ترسی بزرگ، و بعد مرا به خشم آورد، آنقدر که تصمیم گرفتم دیگر به حرفهایش گوش نکنم. وقتی مرا به عروسی خود دعوت کرد، باز بیشتر عصبانی شدم، همیشه پیش خود فکر می کردم که او درمورد آن زن آنقدر با من صحبت خواهد کرد که بدون اینکه او را بشناسم، برایم روشن باشد که چرا با او ازدواج می کند. امشب، شب عروسیشان بود. هر لحظه منتظر بودم که به من کلمه ای بگوید، ولی این اتفاق نیافتاد. وقتی که می خواستم به او و همسرش تبریک بگویم، فکر کردم حالا باید چیزی بگوید. به او لبخندی زدم، و به عروس با صدایی چنان آرام تبریک گفتم که مطمئنا او صدای مرا نشنید. لبخند مرا با لبخندی پاسخ داد، بدون کلمه. این مرا ترساند. هنوز هم می ترسم. می دانم که مرا دوست دارد، وگرنه حتما حرفی میزد. حتما این دنیای عجیب بین خودمان را می شکست. او با تمام شفافیتی که ممکن بود, به من نشان داد که مرا دوست دارد و من برایش از همسرش مهمتر هستم. و حالا می ترسم چون نمی فهمم که چرا با این زن ازدواج کرده است.

 
Home
Email
 
 
 

پسیو‌اگرسیو، پرخاشگری منفعلانه

از جدایی

هنر معذرت خواهی‌ (۳)

توهم دانايى

چرا موتسارت بچه‌ها را باهوش نمی‌‌کند

در باب همدلی

دام هارمونی (۲)

‌دام هارمونی (۱)

سرچ می‌‌کنی‌ یا هنوز فکر می‌‌کنی‌؟

آیا اندرز خوبی به ذهنت رسیده است؟...آنرا پیش خودت نگه دار!

هنر با خود تنها بودن

چطور با موفقیت شکست بخوریم

هنر معذرت خواهی (۲)

هنر معذرت خواهی (۱)

ترس از رابطه (۲)

ترس از رابطه (۱)

دام کمال‌گرايی (۲)

دام کمال گرایی(۱)

خشونت خانگی علیه زنان

از خاطره و حافظه (۱)

تمجيد‌های مورد ترديد

آخر اشتباه من کجاست؟

ترس مردان از احساسات

دو تا در عشق کافی نيستند

شما یك ایمیل جدید دارید

ای لحظه، بمان!

حیوون سكسی و دغدغه مسئولیت!

هنر دعوا کردن (۲)

هنر دعوا کردن(۱)

کافکای عاشق پیشه

اخلاق(۲)

اخلاق (۱)

روابط موازی(۲)

روابط موازی(۱)

کمی هم از مردان بشنویم!

اسطوره خون آشامها

آیا پول خوشبختی می آورد؟

فیلسوفهای کوچک، سوالهای بزرگ

به ایدز شانس ندهیم

سکسوالیته ( ۳): اولین بار-قسمت اول

تاپ سیکرت(۲)

و همین لباس زیباست نشان آدمیت؟

تاپ سیکرت(۱)

طنز

آزمایش میلگرام…

خوشبختی دوستی واقعی

هنر بزرگ شدن

سکسواليته (۲) : زنان و خود ارضايی

وقتی عشق سردتر مي شود

قدرت اکثريت

هنر، برای خواستگاری

سکسواليته(۱) : پدوفيلی

وبلاگ: هر نفر يک ناشر؟

شستشوی مغزی

وحشت زده

قویترین میل جهان

شانس

رويا(۲)

رويا(۱)

چند کلمه حرف حسابی!(۲)

دخترهای حرف گوش کن، پسرهای شرور

چند کلمه حرف حسابی!(۱)

دروغ(۲)

دروغ(۱)

…انتقام

زیبایی(۳)

زیبایی(۲)

زیبایی(۱)

 
Enter your Email


Preview | Powered by FeedBlitz
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اوت 2004  
  • سپتامبر 2004  
  • اکتبر 2004  
  • نوامبر 2004  
  • دسامبر 2004  
  • ژانویهٔ 2005  
  • فوریهٔ 2005  
  • مارس 2005  
  • آوریل 2005  
  • مهٔ 2005  
  • ژوئیهٔ 2005  
  • اوت 2005  
  • سپتامبر 2005  
  • اکتبر 2005  
  • نوامبر 2005  
  • دسامبر 2005  
  • فوریهٔ 2006  
  • مارس 2006  
  • مهٔ 2006  
  • ژوئیهٔ 2006  
  • سپتامبر 2006  
  • نوامبر 2006  
  • دسامبر 2006  
  • ژانویهٔ 2007  
  • فوریهٔ 2007  
  • مارس 2007  
  • آوریل 2007  
  • مهٔ 2007  
  • سپتامبر 2007  
  • اکتبر 2007  
  • فوریهٔ 2008  
  • مهٔ 2008  
  • ژوئیهٔ 2008  
  • اوت 2008  
  • نوامبر 2008  
  • فوریهٔ 2009  
  • مارس 2009  
  • مهٔ 2009  
  • سپتامبر 2010  
  • آوریل 2011  
  • آوریل 2012  
  • ژوئیهٔ 2013  
  • مهٔ 2014  
  • نوامبر 2014  
  • دسامبر 2014  
  • فوریهٔ 2015  
  • مارس 2015  
  • ژوئیهٔ 2015  
  • اوت 2015  
  • نوامبر 2015  
  • دسامبر 2015  
  • فوریهٔ 2016  
  • اوت 2016  
  • فوریهٔ 2017  
  • مهٔ 2017  
  • اکتبر 2017  
  • نوامبر 2017  
  • اوت 2018  
  • ژوئن 2019  
  • نوامبر 2019  
  •