هر روز ما با "واقعیت"هایی رو به رو هستیم که آنها را میشنویم و "یاد
میگیریم". "واقعیت"هایی که در واقعیت، چیزی جز ادعاهای به طور وسیع
منتشر شده نیستند. هر چند که ممکن است در آنها حقیقتها و اطلاعاتی هم
وجود داشته باشد، اما شاید به همان اندازه باورهای نادرست و منحرف کننده
در بین آنها وجود دارد. حجم چنین شبه واقعیتها و غیر واقعیتها با وجود
شبکههای اجتماعی بیشترهم به چشم میآید. گاهی باورش سخت است که چطور
دوستان و افرادی که در سطح سواد و یا هوش آنها جای شکی نیست، چقدر راحت
خرافات مدرن را به عنوان یک اصل حقیقی تکرار میکنند، یا آنها را
میسازند.
ولی حقیقت این است که میزان هوش و سواد، ما را از دام باور اسطورههای
قدیم و جدید و تفسیرهای بی اساس حفظ نمیکند. بسیاری از انسانهای دانا و
باهوش تاریخ به راحتی در این دام افتاده اند. ارسطو یکی از خردمندترین
انسانهای زمانه خود، عقیده داشت که زنان دندانهای کمتری از مردان دارند.
همه ما ممکن است دچار این خطاهای فاحش شویم، اما ابزارهایی وجود دارند که
بشود با آنها از میزان این خطاها کاست. و کاسته شدن این خطاها مهم است
چون این باورهای گاهی حتا به ظاهر بی ضرر، میتوانند مستقیم یا غیر
مستقیم در رفتار و تصمیمهای ما اثر بگذرند و مضر باشند.
مساله این است که چطور در زندگی روزمره با شنیدن خبر، یا مقاله، یا تفسیر
یا یک ادعا، سره را از ناسره جدا کنیم و حقیقت ماجرا را بفهمیم یا به آن
نزدیک شویم. در طول زندگی ما روشهایی را آموخته ایم که به ما کمک کند
میان واقعیت و غیر واقعیت تفاوت قائل شویم. اما بسیاری از اوقات این روشها
ناکار آمد هستند یا کسانی که میخواهند نا واقعیت را به عنوان واقعیت به
ما تحمیل کنند میدانند چگونه این روشها را دور بزنند. گاهی روشهای کار
آمد را در رشته خود یا دانشگاه آموخته ایم، نحوه تحقیق و آمار را یاد گرفته
ایم، اما پس از گذراندن امتحان همه را فراموش کرده ایم.
به طور کلی ده امکان وجود درد که ما از طریق آنها باورهای نا واقعی را
قبول میکنیم. مهم این است که همانطور که گفتم به این مساله آگاه باشیم که
همه ما مستعد این مساله هستیم، حتا بسیاری از دانشمندان و خردمندان. اما
دانشمندان متبحر از ابزاری استفاده میکنند که آنها را از این خطا حفظ
میکند و آن به کار بردن روش علمی است. اما برای ما انسانهای معمولی هم
به خاطر سپردن این ده نکته میتواند کمکی باشد در بررسی هجمه اطلاعاتی
که روزانه دریافت میکنیم:
۱- پروپاگاندای زبانی
افسانههای عامیانه از طریق نقل سینه به سینه، از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. بسیاری از افسانههای مدرن هم به همین روش انتشار پیدا میکنند. شاید شما هم شنیده باشید که در شبکه فاضلاب نیویورک تمساح وجود دارد! و هر قدر چنین گفتههایی سرگرم کننده باشند، به همان اندازه هم اشتباه هستند.
اینکه ما یک ادعا را مرتب میشنویم دلیلی بر درست بودنش نیست. اما مکرر شنیدن یک گزاره باعث میشود زمانی آنرا به عنوان واقعیت قبول کنیم، چون آن گزاره برایمان مانوس میشود و مغز ما بسیار آمادگی دارد برای اینکه امر مانوس را با امر واقعی اشتباه بگیرد. جالب این است که برای (مغز) ما تفاوتی نمیکند که یک گزاره را ده بار از یک فرد یا از ده نفر متفاوت بشنویم. در هر دو حالت -ناخود آگاه- تصور میکنیم که این یک واقعیت در باور عمومی است. به گوش آشنا بودن معمولا با باورپذیر بودن اشتباه گرفته میشود، به خصوص اگر که چیزی را بارها شنیده باشیم.
۲- آرزوی پاسخها و راه حلهای آسان
با خودمان صادق باشیم: زندگی روزمره ما آسان نیست، حتا برای آنها که خود را به آن تطبیق دادهاند. در زندگی روزمره با اضافه وزن درگیریم، با بد خوابی سروکله میزنیم، با مشکلات روابطمان روبهروایم، به دنبال موفقیت شغلی هستیم…. تعجبآور نیست که به راههایی دست میاندازیم که قول میدهند حتیالامکان به سرعت و بدون زحمت تغییر خود، ما را به هدف برسانند. انواع رژیمهای غذایی که قول تاثیر چند روزه میدهند هنوز بسیار محبوبند، با اینکه به کرات نشان داده شده است که در اکثر قریب به اتفاق موارد افراد بعد از مدت کمی دوباره به وزن سابق خود بر میگردند. کلاسهای یادگیری نویسندگی در دو هفته و تندخوانی در چند ثانیه هنوز بسیار طرفدار دارند، با اینکه عملا هیچ کدام به نتیجههای قول داده شده نرسیدهاند...به یاد داشته باشیم: هر چیزی که زیادتر از آن خوب به نظر میرسد که واقعی باشد، با احتمال خیلی زیاد واقعی هم نیست!
۳- ادراک و حافظه گزینشی
همانطور که شاید تا به اینجا مشخص باشد، ما واقعیت را تقریبا هیچگاه کاملا آنطور که هست در نمییابیم، بلکه همیشه آنرا از فیلتر ادراک تحریف شده شخصی رد میکنیم. نگاه ما (به واقعیت) مبتنی ٔبر پیشداوریها و توقعات ماست که میتواند باعث شود ما جهان را در بستر باورهای از قبل موجود خود تفسیر کنیم. اما بیشتر انسانها به این مساله آگاه نیستند که باورهای آنها تا چه حد بر ادرکشان از واقعیت تاثیر میگذارد. لی راس روانشناس (Lee Ross) و همکاراناش این فرض غلط را که ما جهان را آنگونه میبینیم که هست، "رئالیسم سادهانگارانه" (naive Realismus) نام داده اند. رئالیسم سادهانگارانه ما را نه تنها در برابر قبول باورهای اشتباه مستعدتر میکند، بلکه توانائی ما را برای تشخیص فرضهای اشتباه کاهش میدهد.
یک نمونه خوب برای روشن شدن سازوکار ادراک و حافظه گزینشی ما، تمایلمان به ثبت یا تمرکز بر چیزی به اسم "تجربه موفق" (به حافظه سپردن دو حادثه که همزمان اتفاق افتادهاند) و فراموش کردن "تجربه ناموفق" ( ناهمزمانی وقوع دو حادثه) است. برای درک بهتر قضیه خوب است که "مدل چهار ستونی زندگی" را پیش چشم داشته باشیم. سناریوهای بسیاری از زندگی ما میتوانند در این مدل نشان داده شوند. به عنوان مثال این گزاره را بررسی کنیم که: "در شبهایی که ماه کامل است، بیماران بیشتری به بیمارستان روانپزشکی مراجعه میکنند" (چیزی که گاهی ادعا میشود). برای این کار لازم است که چهار بخش "مدل بزرگ چهار ستونی زندگی" را به این شکل بررسی کنیم: بخش اول حاوی مواردی است که ماه کامل بوده و میزان زیادی به بیمارستان مراجعه کردهاند. بخش دوم مواردی که ماه کامل بوده اما مریضهای کمی مراجعه کردهاند. بخش سوم مواردی که ماه کامل نبوده اما مریضهای زیادی به بیمارستان مراجعه کردهاند و بخش چهارم مواردی که نه ماه کامل بوده و نه مریضهای زیادی به بیمارستان مراجعه کردهاند. تنها با بررسی و مقایسه این چهار بخش میتوان رابطه وجود ماه کامل و مراجعه مریضهای زیاد به بیمارستان را محاسبه کرد. "همبستگی" (Korrelation) یک روش اندازهگیری آماری است که از آن طریق میتوان اندازه گرفت تا چه اندازه دو متغیر میتوانند با یکدیگر در ارتباط باشند.
مشکل اینجاست که در جریان زندگی روزمره چنین محاسباتی برای بیشتر ما بسیار مشکل است. یک دلیلاش این است که ما معمولا به بخشهایی از این چهار بخش بیشتر و به بعضی کمتر توجه میکنیم. به خصوص بخش اول برای بیشتر ما بسیار جذاب است، چرا که مطابق انتظار اولیه ماست که در شبهای مهتابی، بیماران بیشتری به بیمارستان مراجعه کنند. به این دلیل این موارد را بیشتر به خاطر میسپاریم و در موردشان بیشتر حرف میزنیم. بخش اول یک "تجربه موفق" است، تقارن چشمگیر دو متغیر زمانی که ماه کامل است و بیماری مراجعه نمیکند، چیزی از این "تجربه ناموفق" (بخش دوم) به خاطر نمیماند و کمتر احتمال دارد کسی در جمع دوستاناش با هیجان تعریف کند: "می دونید چی شد؟ دیشب ماه کامل بود و حدس بزنید چه اتفاقی افتاد؟ هیچی!".
تمایل انسان برای به خاطر سپردن "تجربههای موفق" و از یاد بردن "تجربههای ناموفق" (عدم تقارن دو متغیر) باعث به وجود آمدن پدیده قابل توجهی میشود به نام "همبستگی موهوم" (illusorische Korrelation)، به این معنی که به اشتباه فرض میشود که دو واقعه از لحاظ آماری بیربط با یکدیگر، با هم در ارتباط هستند. با اینکه تحقیقات نشان میدهند که بین ماه کامل و مراجعه بیشتر به بیمارستان ارتباطی وجود ندارد، اما هنوز بسیاری این تصور را دارند. باور به این ارتباط، یک توهم شناختی است. همبستگیهای موهوم ما را به جایی میرسانند که به همبسته بودن اتفاقهای زیادی باور داشته باشیم که اصلا وجود ندارند. باور داشتن به رابطه درد روماتیسم و هوای بارانی، رابطه فرم جمجمه و برخی تواناییهای ذهنی، رابطه بیماری اوتیسم با واکسیناسیون، از مثالهایی هستند که با وجود نتیجه تحقیقات متعدد هنوز به همین شیوه در باورهای بسیاری جا دارند.
۴- نتیجهگیری اشتباه از همبستگی و علیت
این البته بسیار اغوا کننده، اما همان قدر اشتباه است که تصور کنیم دو متغیر که با هم از لحاظ آماری همزمان اتفاق میافتند (به اصطلاح با هم همبستگی دارند) لزوما با یکدیگر رابطه علت و معلولی دارند. یعنی حتا اگر دو متغیر از لحاظ آماری (و نه بر اساس همبستگی موهوم) با یکدیگر همبسته باشند، ممکن است سه دلیل برای این همبستگی وجود داشته باشد: ۱.متغیر الف، علت متغیر ب است. ۲.متغیر ب علت متغیر الف است۳. یک متغیر سوم میتواند علت متغیر الف و ب باشد. به این مورد سوم لقب "مشکل متغیر سوم" داده شده است. مشکل اینجاست که ممکن است متغیر سومی در رابطه بین متغیر الف و ب نقشی بازی کند که مورد توجه واقع نشده، یا حتا هنوز از وجودش اطلاعی نیست.
به عنوان مثال تحقیقات زیادی در رابطه با این مساله شده است که تنبیه بدنی در دوران کودکی این احتمال را بالا میبرد که فرد در بزرگسالی از خود رفتار خشونتآمیز نشان دهد. بسیاری از محققان از این رابطه آماری این نتیجه را گرفتند که این دو با هم رابطه علت و معلولی دارند و آن را فرضیه "دور باطل خشونت" نامیدند. یعنی فرض گرفته شد که تجربه خشونت در دوران کودکی (الف) باعث بروز رفتار خشن در بزرگسالی (ب) میشود.اما آیا این لزوما درست است؟ ما هنوز این را رد نکردهایم که یک متغیر دیگر (پ) میتواند وجود الف و ب را سبب شود. در مورد این مثال، متغیر احتمالی پ میتواند عامل ژنتیکی باشد. شاید والدین کودک از لحاظ ژنتیکی برای اعمال خشونت مستعدتر باشند و در حقیقت هم سندهایی برای چنین عاملی به دست آمده است. این عامل ژنتیکی میتواند باعث همبستگی الف و ب شود، چون فرزند هم میتواند این استعداد ژنتیکی را به ارث برده باشد و در نتیجه عامل ژنتیکی (پ) دلیل پدیدار شدن الف و ب باشد. در رابطه با این مثال، به جز عامل ژنتیکی حتا متغیرهای دیگری نیز میتوانند نقش داشته باشند…. نکته این است که هم بستگی دو پدیده نمیتواند اجبارا نشان رابطه علت و معلولی بین آنها باشد.
۵- استدلال علت و معلولی پدیدهها به دلیل پشت سر هم اتفاق افتادن آنها
بسیاری از ما این تصور را داریم که اگر واقعه ب بعد از الف اتفاق افتاده باشد، پس الف دلیل ب است. اما پدیدههای بسیاری پیش از پدیدههای دیگر اتفاق میافتند بدون اینکه دلیل به وجود آمدن آنها باشند. اگر بسیاری یا حتا همه قاتلهای سریالی در زمان کودکی برای صبحانه تخم مرغ خورده باشند، نمیتوان این نتیجه را گرفت که خوردن تخم مرغ برای صبحانه باعث میشود فرد در آینده قاتل سریالی شود. اینکه بسیاری از بیماران بعد از مصرف داروهای گیاهی حالشان بهتر شده است، الزاماً دلیل بر این نیست که آن داروها علت این بهبود بودهاند. ممکن است دلیل این بهبودی خیلی ساده طی شدن روند بیماری بوده باشد. یا شاید دلیلهای دیگری در این بهبودی نقش داشته باشند.
در طول تاریخ حتا دانشمندان زیادی در دام این استدلال اشتباه افتادهاند. به عنوان مثال فلنسمارک ( Flensmark) این فرضیه را ارائه کرد که با پوشیدن کفش حدود هزار سال پیش در دنیای غرب، اولین موردهای شیزوفرنی هم به ثبت رسیدهاند و نتیجه گرفت که ظاهر شدن بیماری شیزفرنی با پوشیدن کفش ارتباط داشته و حتا پوشیدن کفش یکی از عوامل آن بوده است. اما آغاز پوشیدن کفش میتواند با واقعههای بسیار دیگری مثل تغییر شرایط زندگی همراه بوده باشد که دلیل اصلی یا واقعی بروز بیماری شیزوفرنی بودند.
۶- در معرض نمونههای جانبدارانه قرار گرفتن
در زندگی روزمره، ما اغلب از سوی رسانهها و بخشهای دیگر زندگی در معرض نمونههای "جانبدارانه" قرار میگیریم. به عنوان مثال درصد بالایی از بیمارهای حاد روانی که در رسانهها نشان داده میشوند به عنوان افرادی خطرناک معرفی میشوند. در حالیکه آمار واقعی بسیار پایینتر است. حضور تعداد بالای بیماران مبتلا به اختلال دو قطبی یا شیزوفرنی حاد و درعین حال خطرناک در رسانهها، ممکن است باعث تولد این باوراشتباه شود که بیشتر آنها خطرناک هستند.
روانشناسان به خصوص بیشتر در معرض این خطا قرار دارند، زیرا آنها در بیشتر ساعتهای روز با نمونههایی روبهرو هستند که لزوما نمایندگی جامعه خود را نمیکنند. به عنوان مثال بسیاری از رواندرمانگران عقیده دارند که ترک کردن سیگار برای عموم کاری بسیار مشکل و گاهی به تنهایی غیر ممکن است. اما نتیجه تحقیقات آماری نشان دادهاند که بیشتر افراد به تنهایی سیگار را ترک میکنند. چنین خطایی از اینجا سرچشمه میگیرد که روانشناسان و پزشکان با نمونههای خاصی از افراد و همین طور از بیمارهای به خصوصی رو به رو هستند که به پزشک مراجعه میکنند. در عوض کسانی که به تنهایی سیگار را ترک کرده اند هیچوقت به پزشک مراجعه نمیکنند.
۷- استدلال بر حسب نمایندگی
ما معمولاً در مورد یکسان بودن دو چیز بر مبنای شباهتهای ظاهری آنها قضاوت میکنیم. به زبان دیگر میزان شباهتهای ظاهری دو چیز را -یعنی حدی که یکدیگر را نمایندگی میکنند- مبنای این قضاوت قرار میدهیم که چقدر با هم یکسانند. در زندگی روزمره این اصل میتواند در بسیاری از موارد برای ما مفید باشد. اگر ما از خیابان گذر میکنیم و ناگهان مردی را با ماسک و اسلحه به دست از بانکی در حال فرار میبینیم، احتمالا گوشهای پنهان میشویم یا با پلیس تماس میگیریم، زیرا که آن مرد نماد دزد بانک است، آنطور که ما میشناسیم. البته که این امکان هست که او شوخی کرده باشد و اسلحهاش واقعی نباشد، یا اینکه عدهای در حال فیلمبرداری باشند، اما عقل شرط میکند که در وهله اول به قضاوتمان که بر اساس نمایندگی و شباهت ظاهری است اعتماد کنیم.
اما خیلی وقتها هم از این اصل استفاده میکنیم در حالی که چندان قابل اعتماد نیست. هر دو چیزی که در ظاهر به هم شبیه هستند ناچاراً یکسان نیستند. بسیاری از قضاوتها و باورهای ما که بر مبنای شباهتهای ظاهری شکل گرفتهاند اشتباه هستند. به عنوان مثال اینکه اگر دست خط دو نفر در مواردی اشتراکاتی داشته باشد آنها در برخی خصوصیات فردی با هم مشترک هستند، یکی از این باورهاست و هیچ سند علمی برای آن وجود ندارد.
۸- فیلمها و تصاویر غلط انداز
بسیاری از پدیدههای مربوط به مغز و به خصوص بیماریها و اختلالات روانی در رسانه ها، فیلمها و گزارشها به اشتباه نمایش داده میشوند، معمولا سعی میشود نمایش هیجانانگیز و خشنی از آنها داده شود. در برخی فیلمها درمان با دستگاه الکتریکی یا اصطلاحا "شوک-درمانی" به عنوان روشی وحشیانه و حتا خطرناک نمایش داده میشود. در واقعیت به دلیل پیشرفتهای تکنولوژی در چند دهه گذشته استفاده از این متد درمانی ریسکی بیشتر از یک بیهوشی معمولی ندارد و بیمار دچار گرفتگیهای عضلانی هم نمیشود. داشتن نبوغ در حیطههای خاص (اصطلاحا "استعداد جزیرهای") که در فیلم "رین من" در فرد اوتیست نمایش داده شد، تنها در بین ده درصد از افراد اوتیست دیده میشود. از این دست مثالها بسیار میتوان یافت.
۹- اغراق همراه با هالهای از واقعیت
بسیاری از باورها و نظرهایی که میشنویم کاملا اشتباه نیستند، بلکه قدری از واقعیت در آنها وجود دارد و این شاید کار را به خصوص مشکلتر میکند. مثلا ممکن است خیلی از ما ندانیم که پتانسیل فکری ما واقعا در چه حد است، اما این به این معنا نیست که انسان تنها از ۱۰% پتانسیل مغز خود استفاده میکند، آنطور که گفته میشود. ممکن است که برخی تفاوتهای بین دو فرد در شخصیت یا علاقههای آنها برای طرف مقابل جذاب باشد، اما از این مساله نمیتوان نتیجه گرفت که افراد متضاد و متفاوت همدیگر را جذب میکنند. اینکه تفاوتهایی- گاهی جزئی- در مهارتهای ارتباطی بین زن و مرد وجود دارد، اما این تفاوتها در نتیجه تحقیقهای متعدد هیچوقت حد خاصی را رد نکردهاند و شباهتهای بین زنان و مردان خیلی بیشتر از تفاوتهای بین آنهاست و تفاوتهای موجود هرگز ما را به "مردان مریخی، زنان ونوسی" نمیرساند (سری کتابهایی که جان گری روانشناس آمریکایی در دهه نوزده و بیست نوشت و و در آنها به شکلی جنجالی از تفاوتهای فاحش بین زنان و مردان نوشت، در حدی که به ادعای او زنان و مردان قادر به فهم یکدیگر نیستند! کتابهایی که به ۴۳ زبان ترجمه شد و برای او شهرت جهانی به ارمغان آورد، در حالی که برای اثبات ادعای خود حتا یک تحقیق آماری هم نکرده بود، تحقیقهایی که بعد از سوی دانشمندان دیگر از جنبههای مختلف انجام شد و بسیاری از ادعاهای او را کاملا رد، یا در حد جزئئ تقلیل داد)
۱۰- تفسیر اشتباه اصطلاحهای علمی
گاهی معنا کردن لغت به لغت اصطلاحات علمی باعث رسیدن به تعریف و نتیجههای اشتباه میشود. مثلا لغت هیپنوتیزم از کلمه "هیپنو" تشکیل شده که به معنی خواب است. این باعث شد بسیاری فکر کنند که هیپنوتیزم وضعیتی شبیه به خواب است. در خیلی از فیلمها فرد هیپنوتیزم کننده به فرد هیپنوتیزم شونده القا میکند: "الان خیلی خستهای، الان میخواهی بخوابی" در حالی که وضعیت هیپنوز شبیه به خواب نیست، افراد بیدار هستند و میتوانند محیط خود را درک کنند.
*برگرفته از کتاب: "چرا موتسارت بچهها را باهوش نمیکند" (Warum Mozart Babys nicht schlauer macht)