نفرت جایی متولد میشود که انسانها به یکدیگر نزدیکاند، در خانواده، در بین دوستان، پارتنرها، شرکا. اهانتها و طرد کردنهای خواسته یا ناخواسته، به خصوص بر روی عشاق و کسانی که زمانی بسیار به هم نزدیک بودهاند تاثیر زیادی میگذارد؛ هفتاد درصد قتلها در جهان مدرن بین پارتنرها اتفاق میافتد.
در کنار این آمار، تعداد بیشتری از افراد "متنفر" وجود دارند، کسانی که نفرت را در وجود خود حمل میکنند اما سعی میکنند آنرا نشان ندهند، زیرا میدانند که نفرت، مانند بدخواهی و حسادت، حقیر شمرده میشود و آنها را زشت میکند. راهی دیگر برای ابراز حس نفرت، ابراز آن به شکل گمنام است. در پشت سپر بیچهرگی هویت مجازی، آشکارا نفرتپراکنی صورت میگیرد. زمانی که نفرت کانالیزه شود، افراد آماده برای اعمال خشونت میشوند.
ویژگیها
نفرت، بر خلاف خشم، یک رعد و برق گذرای احساسی نیست. ما آگاهانه و هدفمندانه (rational) نفرت میورزیم. هیچ احساس انسانی به اندازه نفرت، آگاهانه هدایت نمیشود، حسی که از امروز به فردا از بین نمیرود. بر خلاف خشم که به اتفاقی خاص محدود میشود، نفرت بیانتها و اسیرکننده است: هر چه طولانیتر نفرت بورزیم، محکمتر به ابژه نفرت پیوند میخوریم، و نیرویی ایجاد میشود که نه رهاییبخش است و نه تطهیر کننده، بلکه به ما صدمه میزند. نفرت مخربترین احساس انسانی شناخته میشود، هم برای کسی که نفرت میورزد و هم برای قربانیاش. نفرت تمایل به تخریب و نابودی ابژه خود را دارد و برای قربانی راهی به جز عقبنشینی باقی نمیگذارد چرا که او موجودیت خود را مورد تهدید میبیند. او هیچ امکانی ندارد که با نفرت، صلحجویانه روبهرو شود. نفرت مانند خشونت آخر داستان است و جایی برای دیالوگ باقی نمیگذارد. نفرت در قربانی خود همان حس ناتوانی را ایجاد میکند که در فرد نفرتورز باعث به وجود آمدناش شده است. اختلاف قابل بحث است اما نفرت نه، قربانی نفرت تنها میتواند در مقابل آن جا خالی دهد. میتوان بین نفرت ِواکنشی و نفرتِ وابسته به شخصیت تمایز قائل شد. نفرت واکنشی ناشی از رنجشها یا زخمهایی است که به آنها پرداخته نشده است، احساسی که شاید از آن شرمنده باشیم. نفرت وابسته به شخصیت خود را در کاراکتر فرد -بیش از همه به شکل بیاعتمادی بیمارگونه- نمایان میکند. چنین فردی دیگران را تحقیر میکند تا خود احساس ارزشمند بودن کند. چنین فردی میتواند سادیست یا کلبیمسلک (Cynical) باشد و شخصیتاش با یک نفرت دائمی در هم پیچیده شده است.
پیدایش
نفرت از یک احساس ناتوانی سرچشمه میگیرد، واکنشی به حس طرد شدن یا مورد بیعدالتی قرار گرفتن است. نفرت در بیشتر موارد احساس فرد شکست خورده است، او به خاطر حس تحقیر در برابر دیگری، خود را درمانده و موقعیت خود را غیر قابل تحمل میبیند. به این ترتیب فرد نفرتورز ادراک خود را محدود به بیعدالتی (فرضی؟) و میل به صدمه زدن به ابژه نفرت، حتا نابودی او میکند. در دوران بلوغ بیش از هر زمان دیگری مستعد ابتلا به نفرت هستیم، دورانی که جهانبینی و معیارهای ارزشیمان در نوسان است و تغییرات هورمونی نیز پتانسیل خشونتورزی را بالا میبرد. نفرتورزی در این سن و سال معمولاً مشروط است، کسی که دیروز منفور بود امروز میتواند صمیمیترین دوست باشد.
برای نفرتورزی میبایست سادهنگر و تنگنظر بود. کسی که سبک و سنگین میکند و اجازه شک و تردید به خود میدهد، از تیزی احساس خود میکاهد.
این تمایل به سیاه و سفید دیدن، در ماههای نخستین زندگی انسان شکل میگیرد. از منظر روانشناسی اعماق، نفرت یک اختلال احساسی اولیه است که به کمبود یا نبود محبت و توجهِ فرد مراقبت کننده از نوزاد مربوط میشود. میدان ادراکی کودکی که مورد بیتوجهی یا کم توجهی قرار میگیرد، به خوبی و بدی مطلق تقسیم میشود و یاد نمیگیرد که بین این دو اکستریم را هم ببیند. برای انسانهایی که یاد گرفتهاند همه چیز را تعمیم ندهند، یک ایده قابل تصحیح شدن است. کسی که این توانایی را نیاموخته است، بر آن چنگ میاندازد و در این حالت نفرت در شخصیت فرد ذوب شده است و قابل عوض شدن نیست.
عوارض جانبی
نفرت و فرزند کوچکش متلکاندازی، خاصیت سرگرمکننده دارند. نفرت میتواند به تحرک در آورد، میتواند فرد نفرتورز را از ناتوانی خود بیرون بکشد و او را بر آن دارد که برای خواستههایش دست به عمل بزند. نفرت میتواند هویت بخش باشد؛ من نفرت میورزم، پس هستم. کسی که نفرت میورزد خود را از دیگران متمایز میکند، از خود در برابر حس بیعدالتی که تجربه کرده است دفاع میکند و حس شکسته شدن ارزش درونی خود را التیام میبخشد، چه به شکل شخصی یا گروهی. نفرت فاصله میاندازد، اما میتواند وصل هم بکند؛ نفرتورزی به شکل جمعی ساده تر است زیرا نیروهای خودبازدارندهی فردی زودتر از بین میروند و آمادگی برای خشونتورزی افزایش پیدا میکند.
اما ثبات پیدا کردن افراد نفرتورز، به معنای بیثباتی برای قربانیان نفرت است. زخمی شدن و زخمی کردن آنان به راحتی پذیرفته میشود، دچار معضلهایی مانند افسردگی، اعتیاد و ترومای روانی میشوند و ریسک ابتلای آنان به بیماریهای روانی چند برابر میشود. رد پای نفرت به آسانی از بین نمیرود. نفرت خشونت روانی است و هر چند که شاید به حرکت در بیاورد، اما نمیتواند چیزی را بسازد بدون اینکه چیزی دیگر را ویران کند.
درمان
بر خلاف تصور رایج، فرد نفرتورز دچار کمبود عشق نیست، بلکه دچار کمبود همدلی است، دچار ناتوانی خود را جای دیگران گذاشتن و آنها را درک کردن. فرد نفرتورز افق دید تنگی نسبت به همنوعهای خود دارد و به سختی میتوان جلوی او را گرفت. مردان بیشتر از زنان تسلیم نفرت میشوند؛ زنان بیشتر حاضرند روی زخمهای خود کار کنند، مردان کمتر تحمل ناآرامیهای درونی را دارند و به دنبال راهحلهای کوتاه مدت میگردند. برای درمانگر نفرت نشانه خوبی است برای اینکه حسهای خودکمبینی و زخمهای پشت آن را کشف کند. اگر نفرت به بخشی از شخصیت فرد تبدیل شده باشد، قابل درمان نیست. فرد میتواند تلاش کند یاد بگیرد که آنرا به شکلی مهار و مدیریت کند که کمترین ضرر را برای خود و دیگران داشته باشد. اما نفرت نسبی، نفرتی که در واکنش به یک زخم و آزار مشخص به وجود آمده قابل درمان است. در مورد این افراد فرض بر این است که در اساس توانایی همدلی دارند و قادر هستند با حرف زدن از حس نفرت خود (در روند درمان)، خشمهای فرو خوردهشان را از بین ببرند و حس خود-ارزشمندیشان را از راه دیگری (به جز نفرت) دوباره به دست آورند و به ثبات برسانند. درمان نفرت یعنی تمرین برای همدلی، این کار بهتر است در صحبت و گفتگو با کسانی انجام شود که تا به این زمان مورد نفرت و تحقیر قرار گرفتهاند. همین طور یادگیری تمایز قائل شدن، از قضاوتهای فلهای و کلی دست کشیدن، الگوهای ثبت شده فکری را مورد تردید قرار دادن تمرینهای سادهای نیستند، فرد میبایست دقیق گوش دهد و تفاهم را بیاموزد. پیشگیری از نفرت به معنای بررسی کردن احساسات نامطلوب خود، تقسیم کردن مشاهدات خود با دیگران و در برابر متفاوت بودن دیگری به درکهای جدیدی راه پیدا کردن است.
از مجله دانش زمان، چاپ آوریل ۲۰۱۸ (Zeit Wissen, 04.2018)