خوابگاه دانشجويي، در گذشته ای نه چندان دور: تو آشپزخونه سر ميز نشستيم و صبحانه ميخوريم، باز هم مثل هميشه از سفرهايی که فقط برای surf کردن ميره برگشته، موهاش وپوستش دوباره آفتاب خوردن و رنگ طلا شدن، و البته يک ديوانه به تمام معنا هست! ؛)surf کردن براش فقط يک تفريح يا ورزش نيست، روش زندگيش هست، داره تعريف ميکنه که ميخواد دانشگاه و درسش رو به کل کنار بذاره، همه چيز رو اينجا ول کنه و برای هميشه بره به يکی از جزاير قناري، اونجا با تدريس موج سواری زندگيشو بگذرونه و معلومه که تا اونجا که ميتونه موج سواری کنه! البته پدرش اصلا خبر نداره و اگر خبر دار بشه تيکه بزرگش گوششه! ...شيطون و راحت هست، وقتی میبینیش با اون موهای پرپشت طلایی و پریشون که تا شونه هاش میرسن و کمی فری هم هستن، با اون چشمهای سبز شیطون تر، پوست سوخته تو آفتابی که نمیتونه مال این کشور باشه، دستبند چرمی مشکی که همیشه دور مچش گره زده، و با تی شرت و شورت کوتاه و چسبونی که همیشه میپوشه و پا برهنه تو خوابگاه میگرده، اونوقت میفهمی که برای رشته مهندسی ساختمان ساخته نشده! و بیشتر شبیه پسر کوچولویی هست که به خاطر بازیگوشیهاش مامانش رو گم کرده. میتونه ماجرای لیوانی که روی میز هست، یا مورچه ای که داره از دیوار بالا میره رو طوری برات تعریف کنه که فکر کنی مهمترین وقایع زندگی هستن و در عین حال کلی هم بخندی. با وجود اینها باز یک چیزی در حرکات، در حرف زدنش و چشماش هست که آدم نمیفهمه. هر لحظه منتظری که حرکت یا حرف غیر قابل پیش بینی شده ای ازش سر بزنه، و البته تنها کسي هست که همیشه هم برای کارهاش میبخشیش، یعنی همه بچه ها همینطور، چون همه میدونن که نیکی، نیکیه و انتظار دیگه ای هم ازش نمیره. ...سر میز نشستیم، و صبحانه میخوریم. قاشق چایخوری رو که میخوام بردارم، دستم طوری به میز گیر میکنه که چند قطره چای میپاشه به لباسش. همونطور که لم داده میگه: جرات داری یک بار دیگه به من چای بپاش! با خونسردی ساختگی هم داره نگاهم میکنه. میگم: مثلا اگر بریزم چی میشه؟ ظرف چای رو برميداره و ميگه: اونوقت اين رو ميريزم روت! ميگم :تو هيچ وقت اين کار رو نميکنی! ميگه: ميتونی امتحان کنی! تظاهر ميکنم که از خير امتحان کردنش گذشتم، شروع ميکنم به خوردن، اون هم تظاهر ميکنه که مساله تموم شده و يک مجله رو ورق ميزنه، از بالای مجله، يک قطره ميپاشم به صورتش، که يک دفعه از جاش ميپره و با ظرف چايی ميافته دنبالم!(منظور چای سرد هست ) البته من که به اندازه اون در پابرهنه راه رفتن و دويدن ماهر نيستم خيلی زود بهم ميرسه و ظرف چای رو رو سرم ميريزه و راضی و خوشحال برميگرده طرف آشپزخونه. من هم دنبالش با سر و روی چای چکان! راه ميافتم، ميبينم که لبخند رضايت هنوز رو لبهاشه! شيشه اب پرتقال که رو ميزه رو برميدارم و از همون فاصله ميپاشم به طرفش. با اين يکی ديگه اصلا حساب نکرده، هنوز تو خماريش مونده که کيک صبحانه پشت سرش تو صورتش فرود مياد. اون دست ميبره به ظرف شکر، و من هم سريع دنبال يک اسلحه جديدم و البته که ظرف شکر رو سرم خالی ميشه. مربا رو ميمالم تو موهاش، آرد هم به شکرهای تو موهام اضافه ميشه، البته تنوع اسلحه خيلی زياده: عسل، گوجه فرنگي، روغن مايع، سس مايونز، سوپ شب پيش...بالاخره جنگ وقتی تموم ميشه که مهمات ديگه تموم ميشن، ما از زور خنده نای تکون خوردن نداريم، و آشپزخونه به ويرانه ای مبدل شده است!
نتيجه گيری (ميدونين که هميشه نتيجه گيری يک داستان مهمه!!!) :
۱-اینجور آشپزی کردن رو حتما امتحان کنین! واقعا حیفه چنین تجربه ای رو از دست بدین، هزینه ای هم نداره، البته اگر مثل من فکر میکنین که به سه ساعت تمیز کردن بعدش میارزه!
۲- خیلی دلم میخواست از نیکی بنویسم که نوشتم...یواشکی برای همیشه رفت به جزایر قناری و دیگه هیچ کس چیزی ازش نشنید!
۳-هر گونه مطابقت شخصیتهای این داستان با شخصیتهای واقعی اتفاقی است!!