این هفته: حذف مجازات اعدام و اما مطلب:...اين فيلم رو ديدين؟...
"قبل از طلوع" فيلمی ساده و در عين حال کاملا متفاوت هست. فيلم با صحنه ای در قطار شروع می شه که به سمت پاریس در حرکت است. يک زن و شوهر با هم مشغول مشاجره هستن. سلين (Julie Delpy) که نزديک اين زوج نشسته ، از اين مشاجره خسته ميشه و جای خودش رو عوض می کنه و صندلی خاليی را انتخاب ميکنه که رو به روی پسری هست که او هم مشغول کتاب خواندنه. به این صورت این دو دانشجوی جوان متوجه همدیگه میشن و با هم شروع به صحبت می کنن. سلین دختری فرانسوی هست که در راه برگشتن به پاریس هست، و جسی (Ethan Hawke) دانشجویی آمریکایی هست که قراره از وین به سمت آمریکا پرواز کنه. از همون اول، شروع صحبت اونها و نوع حرف زدنشون با همدیگه، کاملا چیزی جدا از اونی هست که معمولا از فیلمهای دیگه سراغ داریم. جسی و سلین کاملا طبیعی هستن، اونقدر طبیعی که حس می کنی تو هم کنار اونها نشستی و داری به حرفهاشون گوش میکنی. گذشته از نوع حرفهایی که بین اونها رد و بدل میشه، که گاهی ساده و بچه گانه، گاهی عمیقا فلسفی و گاهی با طنز همراهه، زبان حرکات ، لبخندها و نگاههایی که بینشون رد و بدل میشه، با بازی فوق العاده این دو هنرپیشه، از همون لحظه اول آدم رو محسور فیلم می کنه. انتخاب این دو هنرپیشه برای چنین فیلمی که در تمام مدت تنها روی این دو نفر و مکالمه بین اونها متمرکز شده، از نظر من بزرگترین دلیل موفقیت این فیلم هست. صورت کمرنگ و بدون آرایش سلین، ریش اصلاح نشده جسی، موهای ژولیده و لباسهای بیش از حد معمولی و پریشونشون، درست در حالیکه سعی داره اونها رو در بین آدمهای دیگه کمرنگتر جلوه بده، کاملا متفاوتشون کرده از بازیگران فیلمهای کلیشه ای عشقی و سعی میکنه حالت آزاد و بی قید اونها رو باز بیشتر به نمایش بگذاره.
هر چی بیشتر با هم صحبت می کنن، بیشتر جذب همدیگه میشن ، و این جذب شدن اونها به همدیگه کاملا قابل لمسه بدون اینکه در موردش زیاد حرف زده بشه، این اولین نقطه قدرت فیلم هست. قطار به وین نزدیک می شه و جسی باید پیاده بشه . جسی فکری به نظرش می رسه و سعی می کنه سلین رو متقاعد کنه که همراه اون از قطار پیاده بشه، در حالیکه پولی هم برای هتل رفتن نداره، و ازش می خواد که اون روز و شب رو با هم در خیابونهای وین بگذرونن و فرداش سلین به سفر خودش به طرف پاریس ادامه بده: " می دونم که اگر ازت این خواهش رو نکنم تا آخر عمرم از این کارم پشیمون خواهم بود...فرض کن در آینده ای دور ، زمانی که سالهاست ازدواج کرده ای و زندگی خسته کننده ای رو در کنار همسرت می گذرونی، و اون رو برای همه چیز مقصر می دونی، اون زمان به همه مردهای دیگه ای که ممکن بوده در زندگیت وارد بشن فکر می کنی، و جایی هم به من می رسی، اگر امروز با من پیاده بشی و باهام بیشتر آشنا بشی، می بینی که من هم مثل همه مردهای دیگه یک صفر خسته کننده هستم و می فهمی که در زندگیت چیزی رو از دست ندادی و با همسر خودت کاملا خوشبخت خواهی بود!" این تنها یک نمونه از حرفهای همراه با طنز و جذاب بین اونها هست.
به این ترتیب سلین همراه با جسی از قطار پیاده میشه و وارد شهری می شن که برای هر دو ناآشناست. این نا آشنایی و حس ماجراجویی اونها رو باز بیشتر به هم نزدیک می کنه، این دو نفر نمایش کامل جوانان هم سن خودشون هستن: پر از ایده های مختلف، پر از تناقض، آرزو برای آینده، پر از سوال. حسهایی که در چنان موقعیت غیر معمولی، فرصت بیشتری برای بروز پیدا کردن و به این ترتیب با هر صحنه ای که رو به رو می شن، موضوع جدیدی برای صحبت پیدا می کنن، موضوعهایی مثل تنهایی، مرگ، سکس، رلهای زنانه و مردانه، عصیانگری، عشقهای گذشته شون،یا معنای زندگی...جسی: " یک روز مادرم و پدرم دعوای سختی داشتن، و در حین دعوا مادرم گفت که اصلا نمی خواسته من رو به دنیا بیاره، و اینکه حامله شدنش تصادفی بوده. اون موقع حس خیلی بدی داشتم، ولی الان فکر می کنم که این اصلا هم بد نیست! الان این حس رو دارم که انگار خودم ، خودم رو به دنیا آوردم، مثل مهمانی ناخوانده در یک پارتی بزرگ!"
اشخاص و صحنه هایی که باهاشون مواجه می شن، کاملا واقعی و بدون اغراق هستن ولی در عین حال، اتفاقاتی هستن که شاید هر روزه باهاشون مواجه نمی شیم، یا شاید فیلم اینطور می خواد نشون بده که چنین اتفاقاتی رو فقط دو نفر که چنین حسی رو نسبت به هم پیدا کردن، می تونن ببینن. به عنوان مثال، دو نفر که بازیگر آماتور تئاتر هستن و اونها رو به نمایش اون شبشون دعوت می کنن، یا فالبینی که به جای آینده گویی این جملات رو به سلین میگه: " تو در قلبت دختری ماجراجو هستی، تو عاشق قدرت و عمق و خلاقیت زنانه ات هستی، و حتم داشته باش که تبدیل به زنی که دلت می خواهد خواهی شد، و این رو بدون که تنها وقتی با خودت و درونت به صلح برسی، می توانی با دیگران ارتباطی واقعی داشته باشی...فراموش نکنین که دنیا میلیاردها سال قبل، از انفجار ستاره ها به وجود آمده است! پس همه ما چیزی جز خاک ستارگان نیستیم!" ، گدایی که بهشون پیشنهاد می کنه با یک کلمه دلخواه اونها شعری براشون بسازه و اونها هر چقدر دلشون خواست بهش دستمزد بدن ، زنی که کنار خیابون رقص عربی می کنه، صاحب باری که با شنیدن داستان اونها حاضر میشه یک شیشه شراب بهشون هدیه کنه، پنجره ای که ازش صدای نوای موسیقی زیبایی میاد و اتفاقاتی از این قبیل. خجالتها و میل اونها به نزدیک شدنشون به همدیگه ، لحظه های سکوت بین صحبتهاشون، هم آغوشی اونها در یکی از پارکهای شهر، نیم نگاههای کوتاه غمناکشون با یاد آوری نزدیک شدن ساعت جدایی، همه و همه از ظرافتهای خیلی زیبای این فیلم هستن.فیلم خالی از صحنه های تند دراماتیک هست، ولی باز موفق میشه تماشاچی رو در فضایی که بین این دو نفر به وجود میاد، غرق کنه، فیلمی که با وجود شدیدا واقعی بودنش، از جنس رویاست.
این فیلم در سال ۱۹۹۵ ساخته شده، و به تازگی فیلم Before Sunset در ادامه این فیلم با همین هنرپیشه ها و همین کارگردان ساخته شده. البته من این فیلم جدید رو هنوز ندیدم، و اینطور که شنیدم باید باز هم فیلم خوبی باشه، ولی اینکه اصلا این فیلم دنباله ای داشته باشه ، به نظر من یک ضرری براش به حساب میاد و یکی از چیزهایی که درش نمایش داده می شه، گذرا بودن عشق و در نهایت زندگی، باز تبدیل میشه به خیالات موهوم دیدار دوباره. به هر حال، اگر دنبال یک فیلم خوب هستین، فیلمی که با وجود ته مزه تلخش، زیباترین حسها رو در آدم تحریک می کنه، دیدن این فیلم رو بهتون پیشنهاد می کنم.