پيرمردی در ساحل دريا در حال قدم زدن بود، به قسمتی از ساحل رسيد که هزاران ستاره دريايی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را ديد که ستاره های دريايی را می گرفت و يکی يکی آنها را به دريا می انداخت. پير مرد به دخترک گفت: دختر کوچولوی احمق، تو که نمی توانی همه اين ستاره های دريايی را نجات بدهي، آنها خيلی زياد هستند. دخترک لبخندی زد و گفت: می دانم ولی اين يکی را که می توانم نجات دهم و يک ستاره دريايی را به دريا انداخت و اين يکی و به دريا انداخت و اين يکی...
منبع : نشان لياقت عشق برگردان: بهنام زاده(ممنون از دوست عزیزم )