یک زندگی بدون درگیری- چه کسی این را نمیخواهد؟ بدون دعوا، بدون ناسازگاری با دیگران، بدون نزاع در خانواده یا در محل کار. اما برای سلامت روانی، گاهی لازم است از برخی صلحهای ظاهری چشم پوشی کنیم.
به نظر میآید هر چقدر زندگی در دنیایی بحران زده نامطمئنتر، آرزوی ما برای یک زندگی بدون درگیری بزرگتر میشود. تمام مجلههای مشاورهدهنده برای "خوشبختی" و "هارمونی" (نام اصلی مجله ها- مترجم)، مخلوط چایهای گیاهی، رایحههای حمام ... میخواهند به این نیاز ما به یک خاطر ناآزرده پاسخ دهند. یین و یانگ، نماد هارمونی بین دو قطب مخالف را میتوان حتا به عنوان لوگو بر سر کلاپها یا تصویری برای خالکوبی دید. سمینارها، ورک شاپها، حتی قدمزنی عصر روز تعطیل؛ همگی ما را به بالانس و همصدایی راهنمایی میکنند، آن هم همهجا و در همهوقت.
ما چه انتظاری از "زندگی در هارمونی کامل" داریم؟ آیا هماهنگی، تنها یک روش دلچسب و امتحان شده برای زندگی و حرکت آزادانه در بین دیگران است که ما را از زخمهایی که آنها هر لحظه میتوانند به ما وارد کنند حفظ میکند؟ یک پیمان عدم حمله به یکدیگر؟ یا آیا موضوع بر سر احساسات قوی، بر سر آن نشاطی است که یک با هم بودن هم صدا و توافق عمیق در ما به وجود میآورد؟
بله، احساس تعلق به جمع میتواند دلپذیر و زیبا باشد. جالب اما این است که ما بسیاری اوقات وقتی هم که این احساسات زیبا را دریافت نمیکنیم، تمایل به هارمونی داریم. در موقعیتهای مختلف زندگی میخواهیم با دیگران هماهنگ باشیم بدون اینکه این هماهنگی مطابق حس درونی ما باشد یا ما را خوشحال کند. خود را در جشن تولد مادر بزرگمان مییابیم و سعی میکنیم خوش اخلاق باشیم در حالیکه داریم به بازی "بد" لبخند میزنیم، به اقوامی خلق ِخوش نشان میدهیم که در دل، آنها را به دنبال ارث مادربزرگ میدانیم. در جمع دوستان به حرفهای بیمحتوا و جوکهایی که به قیمت آزار دیگران تمام میشوند میخندیم، برای رسیدن به هماهنگی، واضحترین نشانههای ناهماهنگی را ندیده میگیریم و در برابر خشنترین موضعها سکوت میکنیم. قهقهههای جمعهای دوستانه، خیلی وقتها نمایش حس خوشحالی نیستند، خیلی وقتها این خندهها به چیزهای زیبای دنیا نیست، بلکه سوپاپی است برای بیرون دادن انرژی منفی استرس. در غیاب هارمونی واقعی، شروع به بدگویی و غیبت از غیر حاضران میکنیم برای اینکه ذرهای و حداقلی از حس تعلق جمعی به وجود بیاوریم، به این وسیله "دیگری" را به وجود میآوریم و خود را از آنها جدا میپنداریم.
جستجوی پر تشنج به دنبال نقاط مشترک، دورویی تا حد مرز رنج، تنها برای اینکه همه راضی باشند. کاری سخت و پر استرس. چرا با این وجود اینکار را انجام میدهیم؟
برخی عقیده دارند در پشت این جستجوی بیانتهای هارمونی، ترسهای عمیقی نهفتهاند: ترس اختلاف آشکار با گروه، ترس تنها کسی بودن که حین سر تکان دادنهای حاضرین به سرپرست خانواده در آن سوی میز -بالاخره- نظر صریحاش را میگوید، ترس از اعمال خشونت از سوی کسانی که از سوی ما تأیید نشدهاند، ترس از رسوایی یا طرد شدن از گروه. این ترسی قدیمی است که از دوران کودکی به ما رسیده است، ترس پسزده شدن و دوست داشته نشدن از سوی پدر و مادر، اگر رفتارمان طبق دستور یا خواسته آنها نبود. وقتی به عنوان یک بزرگسال هنوز خود را موظف میبینیم که با صحنهسازی هارمونی همراهی کنیم، معمولا این باقی مانده حس عذاب وجدانی است که در گذشته در ما کاشته شده است، ما بایست خود را گناهکار حس کنیم وقتی که هارمونی را به هم میزنیم.
این صحنهها برای همه ما آشنا هستند: " ببین، آنها ما را فردا شب به شام دعوت کردهاند" "من اما علاقهای به رفتن به خانه آنها ندارم" "اما باید برویم، این بار سوم است که دعوتمان میکنند!" "چرا؟" " نمیشود دوباره دعوتشان را رد کنیم!" "چرا نمیشود؟" "چون این کار بیاحترامی به آنهاست"...مساله بر سر این نیست که آیا میلی به اجابت دعوت همسایه داریم یا نه. مساله اصلی این است که در عین بیمیلی، اجازه به رد دعوت آنها نداریم. بسیاری اوقات با دیگران همراهی میکنیم چون فکر میکنیم اینکار را به آنها بدهکاریم. حس خوب هارمونی دیگر جایی در این میان ندارد. در آخر نیز سبکخاطر میشویم چون فکر میکنیم به وظیفه خود عمل کردهایم و میتوانیم دیگر عذاب وجدان نداشته باشیم.
نیاز به هماهنگی با دیگران عمیقا در ساختار شخصیتی ما نهفته است. در درون ما ندایی قوی وجود دارد که هرگاه هارمونی را در خطر میبیند به صدا در میآید. این صدای درونی، شکل بیرونی نیز در گذشته داشته است وقتی که خاله دست ما را میگرفت و میگفت باید از فلان شخص معذرتخواهی کنیم، در حالی که در درون احساس تقصیر نمیکردیم. فشار بر روی عذاب وجدان که از سوی والدین و آموزگاران اعمال میشد، تبدیل به صدایی درونی شده است که تا به امروز نیز ساکت نمانده است.
آیا با این وجود، تلاش برای زندگی در هارمونی برای فرد چیزی مطلوب نیست؟ آیا این روش زندگی احساسات منفی ما را متعادل نمیکند، احساساتی که در غیر این صورت در ما ریشه میدوانند و ما را از هم میپاشند؟ این سوال با شدت بیشتری مطرح میشود وقتی که رابطه ما با نزدیکان و عزیزانمان به شکلی ماندگار مختل میشود، وقتی که در جنگی دائمی با آنها زندگی میکنیم یا رابطه خود را با آنها قطع میکنیم، با مادر، پدر، خواهران، برادران یا دوستان نزدیک. برای ما کنار آمدن با این لرزشها و جداییها بسیار سخت است. گاهی این سوال در تمام طول زندگی برای ما بیپاسخ میماند: آیا این جدایی را قبول کنم یا دوباره پیوند را برقرار کنم؟ آیا این درست است که کسی برایم "مرده" باشد، یا بهتر است دوباره آشتی کنیم و هارمونی را برقرار کنیم؟
تینا سلیمان (Tina soliman) ، خبرنگار، کتابی نوشته است (به نام: سکوت Funkstille) درباره رنجی که در سکوت و سکون رابطه دو نفر بر قرار میماند. نویسنده با مثالهای زیاد، از آرزوی آنها / ما برای یک شروع جدید، اما همین طور از -اغلب- ناممکن بودن بر آورده شدن این آرزو وقتی که دو طرف جبههگیری سختی نسبت به هم دارند مینویسد. در مثالها و داستانهای او، که موضوعشان نزدیک شدن دوباره و آشتی با یکدیگر است، یک پیش فرض وجود دارد که ظاهراً آنچنان بدیهی به نظر میرسد که هیچوقت زیر سوال نمیرود: هارمونی با دیگران / دیگری یک ارزش غیر قابل انکار است، که سعی برای به دست آوردن آن به هر قیمتی، همیشه خوب و درست است، یا حد اقل بهتر از قطع رابطه یا معلق بودن رابطه است.
جمله معروفی از هانا آرنت وجود دارد که میگوید: "بدون بخشش، ما برای همیشه زندانی عواقب رفتار خود باقی میمانیم." میشائیل مک کلو (Micheal McCullough) ، محقق، در گفتگویی میگوید بخشش یک تغییر فردی و اجتماعی در موضعگیری شخص نسبت به کسی است که به او صدمه زده است. کسی که میبخشد، در وهله اول کار خوبی در قبال خودش انجام میدهد، زیرا از شر احساسات منفی مثل نفرت و خشم رها میشود، احساساتی که در غیر این صورت مدت زیادی -گاهی همه عمر- او را زندانی خود میکنند. توانایی بخشیدن، استعداد نادری است که نه برای دیگری که برای خود شخص یک گشایش به حساب میآید. بخشش برای ما صلح با خود و آرامش روانی به ارمغان میآورد...و هارمونی؟ آیا هارمونی نیز به آرامش روانی و صلح با خود نمیانجامد؟ نه اجباراً. زندگی پر از صلحی که همه ما مشتاق آن هستیم، به این شکل به دست نمیآید که به هر شکلی از هماهنگی با دیگران سر خم کنیم. هانا آرنت از "دام بازگشتناپذیری" گفت، دامی که در آن میافتیم اگر فرصت بخشش را از دست بدهیم. اما این دام، کسانی که فرصت بیرون آمدن از هارمونی دروغین را از دست میدهند را نیز تهدید میکند. هر چقدر طولانیتر، و بیشتر بر مبنای اراده خود، تسلیم شویم، خارج شدن مشکلتر میشود. از دام هارمونی دروغین وقتی میتوانیم بیرون بیاییم که راهی به احساسات واقعی خود پیدا کنیم، وقتی که بدانیم چه زمان آن هارمونی خاص، واقعا به خواسته و نیاز ما جواب میدهد.
اما اغلب -بیشتر از آنچه فکر میکنیم- از سوی دیگران هدایت میشویم، دستکاری میشویم، حقالسکوت احساسی میدهیم، بدون اینکه متوجه باشیم. کار ما باید این باشد که یاد بگیریم، احساساتی که متعلق به خودمان نیستند، احساسات القا شده از سوی دیگران که روی دوش ما سنگینی میکنند و در ما باقی ماندهاند را بشناسیم و کنار بگذاریم. هر چقدر به چنین احساساتی که از سوی دیگران در ما کاشته شدهاند آگاهتر شویم، روشنتر میتوانیم آنها را از احساسات و نیازهای خود جدا کنیم. اگر خواست خود و حس خوب خود، جای جواب دادن به توقع دیگران را در ایجاد هارمونی بگیرد، آنگاه میتوانیم با خود به صلح برسیم.
نویسنده: مارتین هشت (Martin Hecht)
برگرفته از مجله روانشناسی امروز( Psychologie Heute ) ، آگوست ۲۰۱۶ (August, 2016)