_اگر قرار باشه از یک عنصر مهم اسم ببرم که نقش خیلی تعیین کننده در زندگی ما داره ، حتما اون کلمه "تعادل" هست. من حتی می گم تعادل می تونه تعیین کنه که آیا در زندگی خوشبخت هستیم یا نه. منظورم از رعایت تعادل، ساکن بودن همیشگی در محدوده امن "متوسط" نیست، بلکه راه رفتن در این حد متوسط و جهش و انتخاب دائمی بین دو حد اکثر هر چیزی هست ؛ بین ریسک و امنیت، بین لذت جسم بردن و معنوی بودن، بین خود خواه بودن و به فکر دیگران بودن، سبکسر بودن و متفکر بودن، تسلط داشتن و خود رو در اختیار دیگری قرار دادن، قدرتمند بودن و ضعیف بودن، بی خیالی و تعهد، مهربانی و سخت سری، بخشش و درخواست، صداقت و دروغگویی،... این لیست رو می شه خیلی ادامه داد. تک جنبه ای بودن امروزه بلای بدی هست که کسی ممکنه به سر خودش بیاره. رعایت تعادل می تونه به ما کمک کنه که تا حد اکثر مرزهای خودمون رو بشناسیم و ما جراجویی کنیم و در عین حال فرو نیافتیم. شاید بشه تشبیهش کرد به بند بازی که روی باریکترین، خطرناکترین و متزلزلترین راه ممکن قدمهای نا مطمئن برمی داره، و تنها با حفظ تعادلش هست که می تونه به این نمایش هیجان انگیز ادامه بده، و خیلی بیشتر از این؛ در واقع حفظ تعادل ، هسته اصلی و کلیدی همه این نمایش هست(حالا دونستن این مساله و عمل کردن بهش ، دو چیز جدا از هم هستن!)
_ زمانی توی دوران بچگی، یا بهتره بگم نوجوانی یک جور "دفتر خاطرات" خاص می نوشتم. شاید یادتون بیاد دوران مدرسه، که بچه ها هر کدوم یک دفتر درست می کردن و اون رو دست به دست می گردوندن، که هر کس توی صفحه مخصوص خودش یک یادگاری ، خاطره یا کلا نظرش و شناختش رو درباره صاحب دفتر براش بنویسه ( یک دفعه احساس مادربزرگها رو پیدا کردم که از دوران خودشون تعریف می کنن؛ "آخه اون زمان وبلاگ هنوز نبود مادر!" ؛)) ...می گفتم، دفتری که من می نوشتم چیزی شبیه این دفترها بود با این تفاوت که دست به دست نمی گشت، بلکه نظر خود من راجع به تک تک آدمهای اطرافم بود. برای هر کسی یک صفحه درست کرده بودم که توش راجع به اون آدم بدون هیچ تعارفی می نوشتم: از شناختی که ازش داشتم، اخلاقی که داشت، گاهی برخوردهایی که باهاش داشتم، یا اگر ازش چیز جالبی دیده بودم. یک جور روانشناسی دیگران از دید خودم بود! کسی هم استثنا نبود، از خانواده و دوست و آشنا تا عشقهای دوران نوجوانی، برخوردهای یک روزه یا حتی آدمهای غریبه. روزی از روزها، در یک هیجان لحظه ای که آدم موقع بر ملا کردن رازی بهش دست می ده، اون دفتر رو به یکی از دوستهام، یعنی به صمیمی ترین دوستم اون زمان نشون دادم. با دقت خوندش، به خصوص بخش مربوط به خودش رو و همون موقع که من منتظر به به چه چهش بودم، یک دفعه شروع کرد به داد و بیداد که اینا چیه نوشتی! دردسرتون ندم که بحثمون طوری پیش رفت که در طی یک عملیات استشهادی، دفترچه رو از بین بردم! بعدها بد جوری پشیمون شدم و الان بیشتر از هر وقت دیگه آرزو می کنم که کاش اینکار رو نکرده بودم، اون دفتر چقدر می تونست الان برام جالب و مفید باشه! ... خوب داغش یک جورایی به دلم موند و دیگه هم سعی نکردم باز بنویسم، ولی این روند توی ذهنم از روی عادت ادامه پیدا کرد، و تا به الان هم ادامه داره، گاهی هم از دستم در میره و باز
اینطوری می نویسم. حالا اینهمه پر چونگی کردم که چی بگم؟ خیلی وقته بدجوری وسوسه می شم که در مورد وبلاگنویسها بنویسم. منظورم وصف وبلاگشون نیست، بلکه راجع به خودشون و شخصیتی که پشت نوشته هاشون هست و تصوری که ازشون دارم.اینکار برام خیلی جالبتر هم هست، چون این نوشته ها راجع به کسانی خواهد بود که ندیدمشون و باید خیلی بیشتر از قوه تخیلم استفاده کنم و شناختم رو محک بزنم. این فکر مدتهاست که قلقلکم میده، در واقع از همون آغاز وبلاگنویسی. ولی: اگر اینکار رو بکنم، باید فاتحه خودم رو بخونم ،نه؟:)))
_
انار و دوستان(بر وزن یوگی و دوستان!؛)) ،
یک کار خیلی خوب کردن و اون اینکه با همکاری هم اطلاعاتی راجع به پذیرش برای دانشجویان خارجی و ایرانی از دانشگاههای چند کشور به خصوص آمریکا تهیه کردن. برای کسانی که هنوز در ایران هستن یا از کشور خارج شدن و به دنبال منبعی هستن که بدونن چه رشته ای انتخاب کنن ، خیلی مفیده. متاسفانه تصور ما وقتی از ایران میایم اینه که دو رشته بیشتر در دنیا وجود نداره! وهیچ اطلاعی از شرایط خوندن اون رشته ها در خارج، آینده کاریش و وجود رشته های خیلی بهتر دیگه ای که شاید خیلی بیشتر به علاقه و روحیات ما بخورن نداریم و گاهی وقتی این اطلاعات رو به دست می اریم که خیلی دیره . به نظرم اینکار می تونه آینده بعضی افراد رو که هنوز در این زمینه تصمیم نگرفتن عوض کنه. توضیحات بیشتر و نحوه همکاری با این پروژه رو می تونین
توی این پست انار بخونین.
_ زنی میانساله(ایرانی) ، و در حد دیپلم از بیولوژی و نحوه تولید مثل! اطلاع داره. موضوع صحبتمون راجع به اینه که چطور اسم فامیل بچه ها باید از پدر گرفته بشه. این رو بگم که اینجا تا چند دهه پیش قانونا هر زنی که ازدواج می کرد، بالاجبار باید فامیل شوهرش رو می گرفت، یعنی کاملا رسمی اسم فامیلش در شناسنامه و همه جاهای دیگه عوض می شد ( نه مثل ایران که فقط شاید زن رو اطرافیان به اسم شوهر صدا می کنن، ولی در مدارک رسمی اسم خودش رو حفظ می کنه، و وقتی اینجا تعریف می کنی که در ایران اینطور نیست ، تعجب می کنن) . الان ولی اینطوره که وقتی یک زن و مرد ازدواج می کنن، می تونن تصمیم بگیرن که فامیلشون به یکی از این فرمها باشه: یا زن اسم فامیل شوهرش رو قبول کنه، یا مرد اسم فامیل زنش رو، یا اسم فامیلشون دو قسمتی بشه متشکل از فامیل هر دوشون، و یا اینکه هر کدوم فامیل قبلی خودشون رو حفظ کنن. این شکل آخر کمتر پیش میاد، به خصوص که کسانی که اینجا ازدواج می کنن می خوان که اسمشون رو یک جوری تغییر بدن، بعضیها تصمیم می گیرن که اسم فامیل دو قسمته داشته باشن، که خوب مشکلات خودش رو داره ، به خصوص وقتی که موضوع اسم فامیل بچه ها به میون میاد؛ چون این قانون هم دیگه الزامی نیست که بچه اسم فامیل پدر رو اتوماتیک بگیره. پدر و مادر می تونن تصمیم بگیرن که بچه شون نام فامیل مادر، یا پدر یا همون فامیل مشترک رو بگیره(که گاهی باعث به وجود اومدن اسمهای فامیل طولانی می شه) . معمولا خانواده ها برای راحتی کار تصمیم می گیرن که اسم فامیل پدر برای همه خانواده انتخاب بشه، ولی گاهی هم اسم فامیل زن به بچه ها منتقل می شه، به خصوص اگر دو نفر از هم جدا بشن ، یا بچه هایی که فقط با مادرشون بزرگ می شن، یا اگر بچه ها بعدا دلشون بخواد اسم فامیل مادرشون رو داشته باشن، می تونن حتی بعدا هم اسم خودشون رو تغییر بدن....
خلاصه در مورد این موضوع حرف می زنیم و می گه که بچه بهتره اسم فامیل پدرش رو بگیره. می پرسم چرا بهتره؟ می گه، خوب از اول اینطور بوده! ...می گم خوب بوده، می تونه تغییر کنه، اینکه دلیل نمی شه. نمی تونه هیچ جوری تصورش رو بکنه! کمی فکر می کنه و می گه خوب برای اینکه بچه اصولا به پدرش می ره و ژنهاش مال پدرش هستن!! کمی نگاهش می کنم و می خندم و منتظرم که خودش با توجه به تحصیلاتش حرفش رو تصحیح کنه...ولی نه خیر! خبری نیست! می گم: شما که می دونین ژنها نیمی از مادر و نیمی از پدر هستن. با ناباوری!! نگاهم می کنه، باز کمی فکر می کنه و می گه: ولی همه می دونن که بچه به پدرش میره!!!...
نیروی باورهای ما خیلی زیاده، خیلی قویتر از نیروی اونچه که با چشم خودمون می بینیم و با علم خودمون بهش رسیدیم، خیلی قویتر از واقعیت مسلم!. این برخورد کوچک، برای من خالی از شوک نبود! می بینم که تنها دونستن کافی نیست. برای کنار رفتن باورهای غلط، احتیاج به تحولی خیلی عظیمتر در درون تک تک افراد هست...